روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه...

ساخت وبلاگ
یه هفته ی پر نوسان رو سپری کردم... نزدیک دو ماه برای بستن قرارداد کار جدید که از طرف یکی از دوستان بهم پیشنهاد شده دارم میرم و میام ... با وجودی که شدیدا به این کار احتیاج دارم ولی حاضر هم نیستم با رقم پایین قرار داد ببندم... به خصوص اینکه باید خرابکاری ادمای دیگه رو توی فرصت کوتاه 4 ماه جمع کنم! گیر اصلیم با خانم مدیر بی ادب و پر ادعایی هست که با شانس و پارتی به مدیریت این مجموعه بزرگ رسیده و کارش اینه که فقط بره پیش این سردار و اون سردار مملکت پاچه خواری و زیراب بقیه رو زدن و فرصت سوزی برای ادمایی که از جنسشون نیست....  من توانمندی لازم رو دارم حتی فراتر از نیاز این مجموعه ولی خب موقعیت این خانم و ندارم... موقعیتی که وصل به قدرت ... ارتش ... سپاه و.... رفتار توهین امیز این خانم باعث شد رقم قراردادم رو بالا اعلام کنم و ایشون دارن به این در و اون در میزنه تا نظرات مدیران ارشد تر از مافقوش که با حضور من موافقن رو بزنه.... حالا معلوم نیست چی میشه... من این روزها بیشتر از هر وقتی دارم به خدا توکل می کنم ... بخواد میشه... نخواد نمیشه.... هر چی خیر هست امیدوارم پیش بیاد... حالم خوش نیست اص روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه......
ما را در سایت روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3beginagaind بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 7:23

خب مثل اینکه قسمتم نبود کار جدید... حتما خیری بوده که من نمیدونم... گاهی دوست داشتن و خواستن ما تنها کافی نیست... خدایا ازت ممنونم به خاطر این پیشنهاد کاری و حس خوبی که بابتش داشتم و امیدی که در دلم جوانه زد... حالا هم که نشد بازم شکر... 

روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه......
ما را در سایت روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3beginagaind بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 7:23


وقتی یه جمله ، یه عکس نوشته به بهترین طریق ممکن حال و احوالِ دل رو بیان میکنه....


روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه......
ما را در سایت روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3beginagaind بازدید : 10 تاريخ : جمعه 13 اسفند 1395 ساعت: 13:32

امروز اولین روز از آخرین ماه سالِ 95 هست و من هنوز گیج و منگم... سالِ 95 سالی نبود که فکرشو میکردم ...  ماه های پایانی سالِ 94 برام عالی بود... شلوغ پلوغ و پر از کار و موفقیت ... توی کارم پیشرفت می کردم و هر روز خبر های خوب به آقای پدر می دادم... انگار دوباره به زندگی بر گشته بودم... سالِ 94 پایان فوق العاده ای داشت و با امید به روزهای خوب و رهایی از اون همه فشار راهی سفر شدیم و درست در واپسین لحظه های 94 بد بیاری ها یکی یکی شروع شد... سالِ 95 با درد و بیماری و فشار شدید روحی و عصبی شروع شد اول بابا و بعد امیلی... نشد حتی برای دو سه روز رنگِ آرامش و ببینم و با اینکه فرصت های خوب بازم برام پیش اومد تا بتونم دوباره به زندگی برگردم ولی خب نشد... حالا تو روزهای ماه پایانی سال من و امیلی بی رمق تر و بی انگیزه تر از همیشه ایم... من هنوز حرفی به آقای پدر از وخامت اوضاع نزدم و نخواهم زد فعلا، یعنی تا جایی که بتونم حرفی نمی زنم وقتی نمی تونیم کاری انجام بدیم چرا باید ار الان بهش شوک عصبی و فشار روحی بیشتری وارد کنم...هر چند که می دونم پرش تا 6 هفته ی دیگه می تونم درباره ی مسائل و مشکلاتمون سکوت روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه......
ما را در سایت روزی که ازش فرار میکردم نزدیکه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3beginagaind بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 22:13